عدنانعدنان، تا این لحظه: 13 سال و 21 روز سن داره

عدنان زیباترین لبخند خدا

وقتی صدای عدنان نمی آید ....

از وقتی که هر نوزادی شروع به قان و قون میکنه دیگه دنیای آرامش مادر تحول شگرفی   پیدا میکنه ... در واقع آرامش مادرانه ربط مستقیمی به همین قان و قون ها داره !   یه کم که بزرگتر میشه واج های جدیدی در زبانش به وجود میان و میگه : ماما و مادر   ذوق بند میشه ... میگه مامــــــــــــــــــــــــان و قلب مادر ۷۰ بار میمیره و زنده میشه    خلاصه آرامش مادر ... سکوت مادر ... و همه چیزش وقتیه که مشغول رسیدگی به   امور منزله و فرشته کوچولو هم داره واسه خودش میپلکه و آواسرایی میکنه ... اما !!!   یه وقتایی هست که صدای این فرشت...
28 آبان 1391

آغاز موسیقی

یکی از فعالیت های شازده پسرما ( روزهایی که منزل هستیم ) اینه که هر روز حدود ۵ تا ۱۰ دقیقه تمبک   میدم به دستش تا برای خودش بزنه ! ! ! این عکس ها رو هم ازش گرفتم تا روزی که استاد شد بهش بدم   یادش نره از کجا موسیقی رو شروع کرده !     تاریخ این عکس 25/مهر/91  یعنی زمانی که عدنان ۱ سال و 6 ماهش بوده !!   شاید هم من مادر سخت گیری هستم !!!!!       ازش فیلم هم گرفتیم ولی نشد که اینجا بذاریم   فعلا تا اینجا رو داشته باشید بازم براتون ...
25 آبان 1391

دندان سیزدهم ...

قلب من؛   آخــــــر جوانه زد! دندان نیش ت را می گویم. با کمی ناز و غمـــــزه، اما راحت و بی دردسر آم . دوستش دارم.   شاید از بین تمام دندان ها، از همه بیشتر منتظر این بودم، که بالاخره رو نمایی کرد.   مبارکت باشه، پسرم.   ✔. جوانه زدن سیزدهمین دندان، در 19 ماه و 4 روزگی.   ...
24 آبان 1391

هجده ماهگی ...

20 ام این ماه که آمد، برای تو، تغییر دیگری در پی داشت.     برای من و پدرت، رنگش فرق می کرد. حس و حالش هم...     این سومین، نیم سالی ست که تجربه می کنی اش. پایان هر نیم سال، یک تغییر!   اولی را با شروع غذا خوردن به پایان رساندی. دومی را هم، وقتی به سر انجام رساندی که یک نو پای 1 ساله بودی، و تولدت.   و حالا سومین آن، 1 سال و نیمه ی من؛   تغییرش، به پایان رسیدن واکسن هایت بود. همان که وقتی متصدیِ واکسیناسیو...
13 آبان 1391

ســیــب آبــــــــی و تــــــو ...

سلام   امروز من و پسری با هم رفتیم محل کار شوهر جان آخرین باری که پسرک شیطون ما اینجا    تشریف آوردن نمی تونستن راه برن و امروز که اومدیم به اینجا این وروجک شیرین راه میرن و   و همه جا رو کنکاش میکنن تا ببینن میتونن چیزی رو کشف بکنن یا نه ؟   چقدر همه چیز در سیب آبی برایت عجیب بود و جالب چقدرسوال توی ذهنت بود که   اگر توان حرف زدن داشتی لحظه ای سکوت نمی کردی هر چند که الان هم با ابراز   احساساتت و صداهایی که از خودت در می آوردی لحظه ای آروم و قرار نداشتی     تو تمامی بهانه ام برای عاشقی ...برای لبخند ......
6 آبان 1391

همه لذت دنیا همین لبخند ساده است ... مگه نه ؟

یک صبح پاییزی و هواخوری درحیاط خانه ای که تو با آمدنت این خانه را برای همیشه در ذهنمان خاطره کردی و فراموش نشدنی ... حیفمان آمد این لبخند و این عشوه های پسرمان را شما هم نبینید     کِــیف می کنم بعضی حرکاتت را می بینم پسر! سر مست می شوم.     حالا می فهمم احساس مادرانی را که گاهی از خوب بودن فرزندشان، چشمانشان برق می زند. چقــدر این غرور را دوست دارم، چه احساس بی مثالیست.     تو ، با همین کوچک بودنت، با همین 1 سال و 6 ما...
5 آبان 1391

بـفـرمایـیـد تولـــــــد !

داشتم نگاهت مي کردم نگاهت مي کردم گفتم واي ! چقدر بزرگ و نازنین شدی ! آرینـــــا بانو !   نازنین خاله ..!   آغاز یازده سالگی ات مبارک ..!   خجسته باد امروز و هر روزت ، غنچه تَر و تازه ي من .     11 ساله شدی. مبارکت باشه نازنین ترینم. به احترام دوست داشتن دیگر نمی نویسم . برای سرسبزی باغ قشنگ آرزوهایتان دعا میکنم.       از اينكه هستي ممنونم گُل هميشه بهار من ! نو بهـــــار من ... ...
4 آبان 1391
1